گزیدهای از وصیتنامه شهدای استان سمنان؛
شهدا با خون خود فلق را بیاراستند
شهید «فرشاد فولادی» در وصیتنامهاش مینویسد: خدایا! چه لحظههای غمباری؟ یارانمان تنهایمان گذاشتند. حُر بودند. عمار بودند. ابوذر بودند. با خون خود فلق را بیاراستند و طلوع فجر را برگی نمایان ساختند.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «مرآت»، شهید «فرشاد فولادی» سوم بهمن ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش شکرالله، دبیر آموزشوپرورش بود و مادرش نرگس نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر او مدتها در همان منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۳ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. او را علی نیز مینامیدند.
فرازهایی از وصیتنامه شهید:
گویا مرگ به اسارتشان درآمده!
پس از عرض سلام و ادب به پیشگاه مقدس ولیعصر (عج)، فرماندهی کل جبهههای نور علیه ظلمت و با سلام خدمت نایب برحق ایشان این فرزند پاک زهرا سلامالله و اسوه تقوا فرماندهی کل قوا، خمینی عزیز و با سلام خدمت تمامی شهدای راه حق و عدالت، عزیزانی که رفتند تا اسلام بماند، عزیزانی که سوختند تا چراغ قرآن خاموش نگردد. خون مقدس خود را بهپای این مکتب و این انقلاب ریختند تا درخت نوپای اسلام بارور شود و سلامی گرم خدمت تمامی خانوادههای معظم شهدا که به قول امام عزیزمان، چشموچراغ این ملتاند و با سلام خدمت تمامی اسرا، جانبازان و مجروحین جنگ تحمیلی، سخنم را شروع میکنم:
آری ای انسانها! ای مردم و ای امت! اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازمایدتان که در صحنه پیکار حق و باطل کدامینِ شما نیکوکارتر است؟ خدایا! تو بنگر کدامینِ ما نیکوکارتر است؟
خدایا! تو بنگر که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیلوار به قربانگاه آزمایش میشتابند؟ ببین که اسطورههای شهادت، چگونه حیات را به بازی گرفتهاند، گویا مرگ به اسارتشان درآمده.
شهدا با خون خود، فلق را بیاراستند
خدایا! به محمّد بگو که پیروانش حماسه آفریدند. به علی بگو که شیعیانش غوغا به پا کردند. به حسین بگو خونش همچنان در رگها میجوشد، بگو که از خون عزیزان، سروها رویید. ظالمان سروها را بریدند، ولی باز هم سروها روییدند.
خدایا! چرا خونمان را میریزند؟ جرممان چیست، جز حُب تو؟ پایمان را شکستند تا نرویم، زبانمان را بریدند تا نگوییم، خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از انسان میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟
خدایا! چه زجرآور است ماندن بدون آنها؟ چه زیبا سرودِ شهادت را تفسیر کردند؟ چه خوب سرود ایمان را زمزمه کردند؟ چه خوش در آسمان شب درخشیدند. چه زود از کنارمان رفتند. «الهی عظم البلاء» خدایا! چه رنج بزرگی؟ خدایا! چه لحظههای غمباری؟ یارانمان تنهایمان گذاشتند. حُر بودند. عمار بودند. ابوذر بودند. با خون خود فلق را بیاراستند و طلوع فجر را برگی نمایان ساختند.
باید شهید شویم تا آینده بماند
خدایا! تو میدانی که چه میکشیم. میدانی که چون شمع ذوب میشویم. ما از مردن نمیهراسیم، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و سیاهی، جانشین روشنایی گردد.
خدایا! چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید شویم. عجب دردی! ایکاش! جانها میداشتیم تا بتوانیم امروز شهید شویم و پس از زنده شدن، فردا هم شهید شویم.
شما ای جوانها! ای مردها! ای نوجوانها! فریاد شهیدانمان را بشنوید. فریاد حسین را بشنوید. فریاد اماممان را بشنوید. گوشهایتان را خوب باز کنید تا ایثارگریها، جانبازیها و فداکاریهای عزیزانمان را ببینید و درس بگیرید. مبادا در رختخواب ذلت بمیرید که حسین، علیاکبر، علیاصغر و قاسم در صحرای کربلا، در میدان نبرد با لبتشنه شهید شدند. مبادا در غفلت بمیرید! مبادا بینماز بمیرید که علی در محراب نماز به شهادت رسید.
یادتان باشد که دنیا محل استراحتی بیش نیست. باید رفت. پس چهبهتر که مرگ ما، مرگی ذلتبار نباشد. مرگ شرافتمندانه باشد، یعنی شهادت فیسبیلالله.
انتهای خبر/