سالمندی یا آغاز پاییز زندگی؛
سالمندان بیشتر با مشکلات دستوپنجه نرم میکنند
افسردگی، احساس اضافیبودن، انواع مشکلات جسمی، و کاهش علاقه به کارهای فردی، تنها بخشی از معضلات سالمندان است.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی مرآت، باتوجهبه اینکه کشور و بهویژه استان سمنان درگیر پدیده سالمندی هستند و جمعیت این قشر روبهافزایش است، باید برای سالمندی این دوره «آغاز پاییز زندگی» راهکارهای عملی بهویژه با آموزش خانوادهها و آمادهکردن ساختار جامعه تعریف شود.
سال ۱۹۸۲ سازمان ملل متحد «شورای بینالمللی سالمندی» را تأسیس کرد و در همان سال طرحی برای تعیین «روز جهانی سالمندان» پیشنهاد و در نهایت یکم اکتبر بهعنوان «روز جهانی سالمندان» نامگذاری شد تا تلنگری باشد برای ارجنهادن به سالمندان بهعنوان قشر باتجربه و مو سپید کرده در جامعه و آگاهیبخشی به این قشر برای داشتن زندگی بانشاط و پویا.
طبق سرشماری ۱۳۹۵ از جمعیت ۷۹ میلیونی کشور، هفت میلیون و ۴۰۰ هزار نفر یعنی ۹ و ۲۸ صدم درصد سالمند هستند و پیشبینی میشود که درصد سالمندان ایران تا سال ۲۰۲۵ میلادی یعنی هشت سال دیگر، به ۱۰ و تا ۲۰۵۰ یعنی ۳۳ سال دیگر، به بیش از ۳۰ درصد برسد.
از جمعیت ۷۰۰ هزارنفری استان سمنان حدود ۱۰ درصد یعنی حدود ۷۰ هزارنفری سالمند هستند، در استان پنج مرکز روزانه و چهار مرکز شبانه نگهداری از سالمندان وجود دارد که با این آمار، سمنان رتبه نهم استانهای کشور را دارا است.گ
سالمند و جامعه
اولین چیزی که با شنیدن کلمه «سالمند» در ذهن افراد شکل میگیرد، انسانهایی هستند که دیگر قدرت انجام کارها را ندارند و فردی مصرفکننده محسوب میشوند که حتی خودشان از وضعیتشان ناراحت و افسرده هستند؛ درصورتیکه در جامعه باید این موضوع نهادینه شود که سالمندان بخش مهمی از جامعه را تشکیل میدهند و باید زمینه فراهم شود تا بیشازپیش از این قشر باتجربه و مؤثر در جامعه استفاده شود.
سالمندان در جامعه بیشتر با مشکلات شهری، اجتماعی و معیشتی دستوپنجه نرم میکنند و ناآشنایی خانوادهها با مسائل سالمندان، بیتوجهی به سالمندان درون خانوادهها بهخاطر صنعتیشدن زندگی امروزی، خالصبودن سبد آموزشی جامعه از مهارتهای زندگی برای سالمندان و آموزشهای ویژه خانوادهها و مسائل اختلاف و گسست نسلی، مهمترین چالشهای سالمندان در جامعه کنونی است.
ایجاد مراکز جامع حوزه سالمندی برای پرداختن به تمام ابعاد نیازها و خواستههای این قشر از جامعه در حوزههای مختلف مانند آموزش سلامت جسم و روان گرهگشا است و ضرورت دارد ایجاد چنین مراکزی با وضع قوانین و هماهنگی و همافزایی همهجانبه در دستور کار قرار بگیرد.
پیری، آغاز پاییز زندگی
برحست اتفاق همان روزی که در پی نوشتن این یادداشت با موضوع سالمندی بودم، در مسیر رسیدن به خانه از کنار پارکی عبور میکردم. چشمم به خانمی افتاد که گرد پیری بر چهرهاش خودنمایی میکرد. جسمش روی صندلی نشسته بود، اما نگاهش نه. نظرم به او جلب شد. ایستادم و کمی تماشایش کردم. چانهاش را بر عصا تکیه داده و ذهنش در افق محو بود و گویی اطراف را نمیدید. جسمش آنجا بود، اما روحش نه. حسی غریب و کنجکاو مانع از ادامه مسیرم میشد. این شد که از ادامه مسیر منصرف و دقایقی را همنشین مادربزرگ شدم.
همصحبتی را با سلامی آغاز کردم. گویی صدایم نهیبی بود بر رشته افکارش، اما کوهی از تجربه بود و با لبخندی مملو از صفا و مهربانی جوابم را داد «سلام دخترم.»
خودم را معرفی کردم و گفتم چه مادربزرگ مهربانی. من مادربزرگم را ندیدهام، اما با تعریفهایی که میشنوم شک ندارم؛ مانند شما مادری مهربان هستید. مادربزرگ دوباره لبخند پرمهرش را به من هدیه داد و خودش را «معصومه» معرفی کرد.
سر صحبت را با حرف از آبوهوا باز کردم، اینکه پاییز هزار رنگ ازراهرسیده، تا نویدبخش آغاز تغییر و نماد مخالفت با یکنواختی باشد.
مادربزرگ که در گذر عمر مویی سپید کرده بود، با نگاهی مهربان و لبخندی پر معنا رو به من کرد و گفت «پاییز زیباست، اما انسان که روبه پاییزی میرود، نه. انسان که پا به سن میگذارد، دیگر پاییزش زیبا نیست، دیگر توان انجام هر کاری را ندارد، دیگر جامعه همچون دیروز به او نگاه نمیکند، مانند دیروز اطرافش پر از دوست و اعضای خانواده نیست، تنها است.»
با شنیدن صحبتهای این مادربزرگ مهربان در خود فرورفتم، چهرهام طوری دیگر شد. ذهنم پر از سوال بود، دوست داشتم از مادربزرگ بپرسم اگر به گذشته برگردد چهکارهایی دوست دارد انجام دهد و از انجام چهکارهایی پشیمان است، دل به دریا زدم و پرسیدم.
با این پرسش من مادربزرگ صدایش قوت گرفت. گویی ذهنش به دوران جوانیاش رفته و با یادآوری آن روزها به وجد آمده و به خود میبالد؛ درحالیکه صدایش محکم شده بود و با انگشت اشاره خطاب به من صحبت میکرد، گفت «الان که تنها شدهام را نبین. من مدرک لیسانس قدیم را دارم در ادارهای مدیر امور مالی بودم، در جوانی با تمام توان کار کردم. از بسیاری از خوشیهایم گذشتم، بهخاطر سرکار رفتن کمتر پیش آمد صبحانه و ناهار در کنار خانواده باشم.» همانطور که از خاطرات گذشته به امروز میرسید انرژی و هیجان صدایش کم میشد ادامه داد «حالا سلامت قدیم را ندارم و تنها هستم، دلم میخواست وقت بیشتری را در کنار خانواده باشم، دلم میخواست بیشتر به فکر خودم باشم، دلم میخواست بیشتر سفر بروم» گویی مادربزرگ با گفتن هر یک از جملاتِ «دلم میخواست» غرق در حسرتهایش میشد.
دلم نمیخواست مادربزرگ را بیشتر ناراحت کنم. با زیرکی صحبت را به سمتی دیگر بردم، مادربزرگ میگفت سه فرزند دارم، ۲ پسر و یک دختر، یکی از نوههایم دندانپزشک است و به من میگوید مادر جون من باید برای تو دندان بکارم، آخر استخوان فک من از بین رفته و امکان گذاشتن دندانمصنوعی ندارم و حتماً باید دندان بکارم، نوهام میگوید با عملهای جراحی لثهات را ترمیم و برایت دندان میکارم» میخندید و میگفت «من از آمپول و جراحی دندان میترسم.»
مادربزرگ طوری با وجد حرف میزد، گویی منتظر همسخنی بود تا با او حرف بزند، همنشینی که صدایش را بشنود و چنان از اینکه پای صحبتهایش نشسته بودم خوشحال شده بود که خدا را شکر میکردم که توانستم دل مادربزرگی را شاد کنم.
همانطور که گرم صحبتکردن بودیم نگاهم به ساعتم افتاد. دیرم شده بود و خانواده در خانه منتظر من بودند. این شد که بهناچار گفتوگوی من و مادربزرگ با کلی حرفهای ناگفته به پایان رسید.
منبع: خبرگزاری جمهوری اسلامی
انتهای خبر/